این چندوقته زیاد تو خودم بودم... کم از اتاق میومدم بیرون... کم صحبت میکردم.. کم غذا میخوردم... خیلیم میخوابیدم... امروز ظهر خواب بودم حس کردم یکی داره قلقلکم میده... محل ندادم... ایندفعه حس کردم یکی پر تو گوشم کرده... چشمامو باز کردم دیدم شقایق بالا سرم نشسته... یعنی بالللللل درآوردم وقتی دیدمش... محکم همو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم... دلم براش پررررر میزد... فکر کنم چندماه بود که ندیده بودمش... بهش گفتم دیوونه چرا بهم نگفتی میخوای بیای... گفت نه دیگه همینجوری شلخته و خوابالو و بهم ریخته بهتری... بعدشم گفت تو باز چت شده... چیکار داری میکنی با خودت... بابات زنگ زده دست به دامن من شده... گفته این خیلی افسرده شده توروخدا یکم بیا پیشش از این حال و روز در بیاد... توی دلم خیلی ممنونش شدم... اینکارش بیشتر از هرررررچیزی خوشحالم کرد... از در و دیوار گفتیم و تا تونستیم غیبت کردیم و خندیدیم... مامان کیک درست کرد آورد ولی بجای خوردن مرضمون زده بود هی میکشیدیم تو صورت هم... بعدم دوباره همو بغل گرفتیم و سیر بوسیدیم... غروبی لباس پوشیدیم و زدیم بیرون... رفتیم دوچرخه بازی... رفتیم تو دریا شنا کردیم و آب پاشیدیم روهم... اگه بگم به اندازه یک سال خندیدم کم گفتم... دیگه بابا اومد دنبالمون یه رستورانم رفتیم پیتزا خوردیم با کللللللی خوردنیای دیگه... هرچی گفتم بریم یه سر اطراف پارک کوسه دیگه بابام گفت بازیه بریم خونه بازیو ببینیم... من وسط بازی رسیدم... ولی اینقدددددر سر همونم جیغ کشیدیم و گریه کردیم... بخصوص وقتی بازیکنمون اخراج شد فحش دنیارو دادیم به داور... واااااای موقعی که پنالتی میزدن قلبمون اومده بود توی دهنمون... خدا میدونه که هیچچچچچ بردی به اندازه برد امشب بهم مزه نداده بود... تهش شد اینکه بی آل کثیر، آل کثیف را بردیم😄
دو ساعت است ... بازدید : 661
دوشنبه 13 مهر 1399 زمان : 4:37
